جاوا اسکریپت

mouse code



پاییز 91 - حرفهایی برای نگفتن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرفهایی برای نگفتن

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم...

سال سوم دبیرستان بودم امتحان فلسفه ومنطق داشتیم منم که خیلی از این درس بدم میومد حوصله 

خوندشو نداشتم بیخیالش شدمقابل بخشش نیست روز امتحان که فرارسید دیدم همه ی بچه ها حرف از امتحان

میزنن...من که استرس گرفتم ترسیدمبه بچه ها گفتم بیاین به معلم بگیم امتحانو بندازه برای هفته ی

بعد.ولی دیدم بعضی از بچه ها به خوندنشو ن دارن ادامه میدن مدرک داشتن.گفتم نه مثل اینکه اینا قصد ندارن

بیخیال امتحان بشن.کتابو گرفتم شروع کردم به خوندن.فلسفه رو که میخوندم یه چیزایی دستم میومد

وقتی که رفتم روی منطق دیدم هرچی میخونم متوجه نمیشمگیج شدم.یک فکر شومی به ذهنم رسیدنکته بینگفتم:روی

 برگه های کوچیک تقلب می نویسم...

خلاصه باتمام ترسی که داشتم تقلبارو گذاشتم توی جامدادیم.معلم که اومد کلاس گفت سریع ردیف شید

 میخوام امتحان بگیرم.ماهم آماده شدیم برگه های امتحان  رو که داد دستمون دیدم بجز چندتااز چند گزینه

 ای ها که اونافقط میتونم شانسی بزنم هیچکدومشو بلد نیستم. جامدادیم که دستم بود باهزار ترس و لرز

 زیبشو باز کردم برگه درآوردم از قضا که نسیم بهاری هم می وزید برگه مو از چنگم درآوردوافتاد

پایینخسته کننده چشمتون روز بد نبینه رفتم برگه رو بگیرم باد زد و رفت و رفت رسید کنار پای معلممون

من که نزدیک بود سکته ی قلبی رو بزنم گیج شدموااااایچشمامو بستم که این ننگ رو نبینم معلم برگه روازروی

 زمین برداشت و گفت به به!!!چقدم تند وبدخط نوشت ستمشکوکم...

کلاس از خنده منفجر شدپوزخند...


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 12:0 صبح توسط pari| نظرات ()

 

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.

دختر هابیل جوابش کرد : نه ! هرگز همسری ام را سزاوار نیستی ، تو با بدان بنشستی و خاندان نبوتت گم شد...

تو همانی که بر کشتی سوار نشدی و خدا را نادیده بگرفتی و فرمانش را و به پدرت پشت کردی ، به پیمانش و پیامش نیز ...

غرورت ، غرقت کرد و دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها !

پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن که بر کشتی سوار است .

من خدایم را لابلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت : ایمان، پیش از واقعه به کار می آید.

در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی ،هر کفری بدل به ایمان می شود.

آن چه تو بدان رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست!!!

پسر نوح گفت : آنها که بر کشتی سوارند امن هستند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود.

اما من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم.

خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت : آری ، تو سرکشی کردی و گناهکاری و گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت : شاید آنکه جسارت عصیان دارد ، شجاعت توبه نیز داشته باشد.

شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و گفت: شاید! شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد ، اما بهرحال نام عصیان تو دلیری نبود...

دنیا کوتاه است و عمر آدمی کوتاه تر و این مجال اندک محل اینهمه آزمون و خطا نیست، که فرصت کم است و راه صعب است.

پسر نوح گفت : به این درخت نگاه کن! به شاخه هایش ! پیش از آنکه دستهای درخت به نور و روشنایی برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند . گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی و ظلمت عبور کرد ...

من اینگونه به خدا رسیدم ، لیک راه من راه خوبی نیست، پر مخاطره است و بس دشوار، راه تو زیباتر است و امن تر، راه تو مطمئن تر است !

پسر نوح این بگفت و برفت...

دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و وی از دیدگان بدور شد.

دختر هابیل سالیانی بس طولانی است که منتظر است و چشم در راه، و سالهاست که با خود می پرسد: آیا همسریم را سزاوار بود ؟!


نوشته شده در یکشنبه 91/7/23ساعت 12:0 صبح توسط pari| نظرات ()

       



      قالب ساز آنلاین      


مرجع کد آهنگ


کد آهنگ ابی
کی اشکاتو پاک می کنه