جاوا اسکریپت

mouse code



حرفهایی برای نگفتن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرفهایی برای نگفتن

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم...

http://s2.picofile.com/file/7943885050/Gahi_Be_Negahat_Negah_Kon.jpg
انیشتین می‌گفت؛ آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهان‌تان را می‌آفریند.
استفان کاوی (از سرشناس‌ترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید: اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دل‌تان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.
او حرف‌هایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند: "صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر بر قرار بود تا این که مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که؛ آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت؛ بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی بر می‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها? نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ..... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد".
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد؛ صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه می‌دهد که؛ راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و .....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد? اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت? همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.



نوشته شده در یکشنبه 93/5/26ساعت 8:2 عصر توسط pari| نظرات ()

زیباست


نوشته شده در یکشنبه 93/5/26ساعت 6:58 عصر توسط pari| نظرات ()

گفتم:در گروه خودتان چه کاره ای؟

 

گفت:دروازه بان دلم!

 

گفتم:این هم شد کار؟ برو تو خط حمله.

 

گفت:فکرم از دروازه مطمئن نیست.دلم یک دروازه است.

 

اگر کنترل نکنم،می بینی پی در پی گل میخورم.

 

گفتم:مثلاً چه گلی؟
گفت:گل گناه،گل هوس،گل غرور،گل دوستیهای حساب نشده،

 

گل غفلت از آینده و آخرت!

 

گفتم:چطور است جمع شویم و با "تیم ابلیس" مسابقه دهیم؟

 

گفت:به شرط اینکه خودم دروازه بان باشم.

 

چون میدانم که از چه زاویه ای "توپ گناه" را به طرف دروازه دلها،شوت میکنند.

 

گفتم:قبول.ولی از کجا این تجربه را کسب کرده ای؟

 

گفت:زاویه حمله ی ابلیس "غفلت" است و "غروز" وقتی چراغ "یاد"

 

خاموش میشود،

 

غرور به دشمن "گرا" می دهد،آن گاه گل گناه دروازه دل را می گشاید.

 

شیطان حریف قدر است،نمیشود آن را دست کم گرفت.

 

گفتم:پس تو "خط دفاع" را بیشتر دوست داری!

 

گفت:آدم اگر نتواند دفاع خوبی داشته باشد،مهاجم خوبی هم نمیشود.

 

گفتم:دیگر کدام زاویه را باید مراقب بود؟

 

گفت:

 

خواهی نخوری ز تیم ابلیس شکست

 

باید به دفاع از دل و دیده نشست

 

چون شوت شود به سوی دل توپ گناه

 

دروازه دل به روی آن باید بست

 

گفتم:دروازه بانی هم عجب لذتی دارد!

 

گفت:به شرط آنکه گل نخوری و حمله شیطان را دفع کنی.

 

"جهاد با نفس" به همین جهت بالاترین مبارزه هاست.

نوشته شده در شنبه 93/4/28ساعت 12:0 صبح توسط pari| نظرات ()

چرا بعضی برای عشق دل هاشان نمیلرزد...

بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس

به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیندازیم

بیا با خود بیندیشیم

اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند

اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید

اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقایق مرد

تکلیف دل ما چیست؟

و من احساس سرخی می کنم چندیست

و من ازچند شبنم پیشتر خواب نزول عشق را دیدم

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد

چرا بعضی نمیدانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد

تمام فکرشان ذکر است

و در آن ذکرهم یاد خدا خالیست

وگویی میوه ی اخلاصشان کال است

چرا شغل شریف و رایج این عصر رجالیست

چرا دراقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران صداقت نیز دلالیست

"دکتر محمود انوشه"

 


نوشته شده در شنبه 93/4/28ساعت 12:0 صبح توسط pari| نظرات ()

 

خانه های قدیمی را دوست دارم

تاریخ در آنها به زیبایی در حرکت است

همه چیز عمر دارد

حرف دارد
 

تکنولوژی آن ها را له نکرده

یاغی گری ها ی مدرن تغییرشان نداده

هنوز حیاط هست

حوض است
 
قناری می خواند

ماهی شنا می کند

دیوارهای اتاق های کوچک

مهمان جمعیتی زیاد است

سفره ها گسترده اند

نه دو نفره

نه چهار نفره

صدای پیرها شنیده می شود

حضورشان برکت خانه است

کوزه ها مملو از ترشی
 
نذری پزان به راه

همسایه حق به گردن دارد

دست ها صدا دارد

درختان نفس می کشند

باغچه هنوز آرزو نشده
 
حیاط را بالکن نمی خوانند
 

باران در خانه می بارد
 
چایی همیشه دم است
 
در خانه همیشه باز است

مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد

غذاها ساده و خانگی است

بویش نیازی به هود ندارد

عطرش تا هفت خانه می رود
 
 نان برکت سفره است

 
دلخوری ها مشاوره نمی خواهد

دوستی ها حساب و کتاب ندارد 
 

سلام گرگی وجود ندارد

افسردگی بیماری نایابی است

گلدان ها در خانه اسیر نیستند

درخت یاس هنوز هست

بوی یاس از شیشه های عطر نمی آید

دست پدر همیشه پر است
 

خاک اینجا نمی ماند

همه چیز زنده است

حتی اگر آن خانه
 
سال های سال متروکه مانده باشد...


نوشته شده در جمعه 93/4/27ساعت 7:29 عصر توسط pari| نظرات ()

زن جماعت را چه به بیرون رفتن (آخر خنده)

فرهنگ زن بودن درجامعه

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد ، دستش را در جیبش می کند و در می آورد ، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود .. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند ….

 

*(تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم ..!!!)

 

 

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند ، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت ، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش ، چیزی دم دستم نیست احتمالا فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد….

*(تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم ..!!! )

 

 

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست ، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد .. با خودم می گویم ” چه تصادفی ” و دستم را جابه جا می کنم … اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد …..

 

*(تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم …!! )

 

 

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند ، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد … کسی که باید جایش عوض کند ، بایستد ، جا خالی بدهد ، راه بدهد و … من هستم …

 

*(تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم …!!! )

 

 

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند … سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم .. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است ..خودم را به نشنیدن می زنم … موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود … چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند … البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم ….

 

*(تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم …!!! )

 

 

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد… راه می دهم … نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است … “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها “…. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود … تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم …و مدام باید مواظب ماشین هایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم …موقع رسیدن خسته هستم .. اعصابم به کلی به هم ریخته است

 

*(تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن !!!)

"بر گرفته از وب سایت بروزترینها"


نوشته شده در یکشنبه 92/2/15ساعت 8:23 عصر توسط pari| نظرات ()

سقراط، از نام آوران عرصه فلسفه یونان باستان است که پاسخ پرسش‌های فلسفی ارزشمندی را به گوش جهان رسانده است.

این فیلسوف بزرگ در مقابل پرسش جوانی که از او راجع به “راز موفقیت” سوال کرده بود، گفت: «فردا کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را برایت بگویم».

صبح روز بعد، مرد جوان با اشتیاق به کنار رود رفت و به درخواست سقراط با او به سوی رودخانه‌ای روانه شد.

به لبه رود که رسیدند، وارد آب شدند و تا جایی پیش رفتند که آب به زیر چانه هر دوشان رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان به زیر آب فرو برد. جوان با ناامیدی هر چه تمام می‌کوشید خود را رها کند، اما سقراط با قدرت او را نگه داشته بود. پس از مدتی جوان، در حالی که رنگش به کبودی گراییده بود، موفق شد خود را از دست سقراط خلاص کند.

نفس عمیقی کشید و هوا را به درون ریه هایش فرو برد. سقراط از او پرسید: « زمانی که زیر آب بودی، بیش از هر چیز مشتاق چه چیزی بودی و چه چیزی را طلب می‌کردی؟» جوان گفت: «هوا».

اینجا بود که سقراط از راز موفقیت پرده برداشت و گفت: «هر زمان تا این حد که مشتاق هوا بودی، مشتاق موفقیت شدی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری. رسیدن به موفقیت راز دیگری ندارد.»


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/12ساعت 12:14 صبح توسط pari| نظرات ()



      قالب ساز آنلاین      


مرجع کد آهنگ


کد آهنگ ابی
کی اشکاتو پاک می کنه