زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم...
سال سوم دبیرستان بودم امتحان فلسفه ومنطق داشتیم منم که خیلی از این درس بدم میومد حوصله خوندشو نداشتم بیخیالش شدم روز امتحان که فرارسید دیدم همه ی بچه ها حرف از امتحان میزنن...من که استرس گرفتم به بچه ها گفتم بیاین به معلم بگیم امتحانو بندازه برای هفته ی بعد.ولی دیدم بعضی از بچه ها به خوندنشو ن دارن ادامه میدن .گفتم نه مثل اینکه اینا قصد ندارن بیخیال امتحان بشن.کتابو گرفتم شروع کردم به خوندن.فلسفه رو که میخوندم یه چیزایی دستم میومد وقتی که رفتم روی منطق دیدم هرچی میخونم متوجه نمیشم.یک فکر شومی به ذهنم رسیدگفتم:روی برگه های کوچیک تقلب می نویسم... خلاصه باتمام ترسی که داشتم تقلبارو گذاشتم توی جامدادیم.معلم که اومد کلاس گفت سریع ردیف شید میخوام امتحان بگیرم.ماهم آماده شدیم برگه های امتحان رو که داد دستمون دیدم بجز چندتااز چند گزینه ای ها که اونافقط میتونم شانسی بزنم هیچکدومشو بلد نیستم. جامدادیم که دستم بود باهزار ترس و لرز زیبشو باز کردم برگه درآوردم از قضا که نسیم بهاری هم می وزید برگه مو از چنگم درآوردوافتاد پایین چشمتون روز بد نبینه رفتم برگه رو بگیرم باد زد و رفت و رفت رسید کنار پای معلممون من که نزدیک بود سکته ی قلبی رو بزنم چشمامو بستم که این ننگ رو نبینم معلم برگه روازروی زمین برداشت و گفت به به!!!چقدم تند وبدخط نوشت ست... کلاس از خنده منفجر شد...
قالب ساز آنلاین |